در قسمت قبل خوندید که جومونگ و افرادی رو که
قاچاق می کردند رو سربازان بویو گرفتند و به عنوان جاسوس تحت شکنجه قرار گرفتند
و اکنون ادامه برای مشاهده ی بقیه مطلب ها
-در همین حین قهرمان قصه ی ما موهیول عشق خودش رو می بینه و بی خبر از همه جا که این دختر خانم شاهزاده خانم بویو است.این دختر اسمش یون است و به خاطر دل رحمیش داوطلبانه به مجروحین کمک می کنه
هامیونگ تصمیم می گیره که برادر عزیزش رو نجات بده.سربازای بویو هم به یون می گویند وقتت رو با درمان این جاسوسها تلف نکن ما همشون رو می کشیم به یون هم می گویند عوض اینکه به دشمن کمک کنی به خودمون کمک کن یون هم میگه الان شاه یوری تو بویو است و نباید کاری کنی که روابط بدتر شود اونم جوشش میگیره و به سربازش میگه بیارننشون تا بکشدون.فرمانده به سربازش میگه سرشون رو بزن موهیول هم جوانمردیش گل میکنه و میگه من جاسوسم و اینها فقط قاچاقچی هستند و نکششون و ببخششونولی رئیسه میگه فرقی نمیکنه که جاسوس یا قاچاق چی باشید چون از مرز رد شدید باید کشته بشوید که یکدفعه یه سرباز می اد و میگه سربازهای گوگوریو حمله کردند.اینا هم از فرصت استفاده می کنندو دستهای همدیگه رو باز میکنن رئیس قاچاقچیها هم از کار موهیول خوشش می اد و گردنبند موهیول رو که قبلا ازش گرفته بود بهش میدهد.
تو جنگ تو یه صحنه هامیونگ کم میاره و رئیس سربازها می خواد از پشت خنجر بزنه که موهیول حسابشو می رسه و جون برادرش رو نجات میده.
شاه یوری و تسو که با هم پیمان برادری بستند یه جشن ترتیب دادند و تسو میگه بویو و گوگوریو از الان برادرند و به سلامتی هم شراب می نوشند
بعد تسو میگه می خواهم با برادر زاده ام مسابقه بدهم و اماده ی نبرد می شوند بعد میگه چطوری بجنگیم که یوری شمشیر رو انتخاب می کنه و بعد چند دقیقه ای با هم می جنگند و یوری مصلحتی می بازه.بعد در حالی که دارند خوش و بش می کنند خبر کارهای هامیونگ در مرز رو می اورند و تسو دستور میده شاه یوری و همراهانش رو محبوس کنید.این وزیر تسو هم داره زیراب یوری رو میزنه و میگه باید یوری رو همین الان بکشیم و جنگ رو شروع کنیم. تو گوگوریو گویو به هامیونگ میگه که این دو تا باید تنبیه بشوند که هامیونگ میگه برشون گردونید به غارتو راه گویو بهشون میگه داریم میریم غار که موهیول میگه هر تنبیهی باشه رو قبول می کنم ولی به غار برنگردیم که گویو یه چک بهش میزنه و میگه انگار هنوز نفهمیدی چیکار کردی؟هائه اپ هم که نمی دونه باید با اینها چیکار کنه به موهیول میگه صورتت زخمی شده و موهیول هم از شرمندگی نمی تونه سرش رو بالا بیاره.و قصر بویو یوری رو می برن ژیش تسو و تسو میگه من بهت اعتماد دارم –یوری هم میگه پس برای چی منو زندانی کردی و تسو هم ماجرا رو براش میگه که یوری میگه امکان نداره و دروغه و تسو هم میگه من خودم دوبار تحقیق کردماگه هامیونگ هدفش این نبوده پس چرا در حالی که تو اینجایی برای چی اون اینکار رو کرده-لابد می خواد مردنتو ببینه؟بعد هم با کلی چیز که بار یوری میکنه ازادش میکنه و یوری رو بدجوری خوار میکنه.اینم که نمی دونه برای چی هامیونگ نجاتش داده می اد و از هائه اپ می پرسه چرا منو نجات داده اونم میگه شاهزاده هامیونگی که من می شناسم دل رحم است و عاشق مردمش به همین خاطر تو رو نجات دادهیوری به گوگوریو بر می گرده و با یه چهره ی غضبناک به هامیونگ که به استقبالش اومده نگاه میکنه و بعد 3 تا چک بهش می زنه و دلیل کارش رو می پرسه ولی هامیونگ هیچ چی نمیگه همه متعجب شدند و دنبال این هستند که ببینند برای چی هامیونگ این کار رو کرده از جمله پسر خونده ی سانگایوری و وزرا جلسه می گذارند و یوری میگه هامیونگ ولیعهد کشور است و اگه قرار باشه از این جور کارها انجا بده کشور از بین می رود و مقام ولیعهدی رو ازش میگیره مقام لرد جولبون رو به باگیوک پسر خونده ی سانگا از مخالفهای سر سخت خودش می دهد.یوری به معبد جومونگ می رود تا دعا کند و یوری یه دوری تو غار می زنه و نقاشی های غار رو نگاه میکنه و بعد می پرسه کی این نقاشی ها رو کشیده و موهیول خودشو نشون میده و میگه من این نقاشی ها رو کشیدم و یوری هم میگه بهش پاداش بدهید.بعد وقتی از ارامگاه بر می گردند یوری از هامیونگ می پرسه می دونی سر اون بچه چی اومد که هامیونگ میگه اونو به یه کشاورز دادم و دیگه اونها رو ندیدم بعد یوری بهش میگه برای محاتفظت از خودت تو رو از سلطنت دور کردم.اینم همسر یوری است که زن خرتر از این تا به حال ندیدم که با دشمن شوهرش یکی بشه و ضد اون بخواد نقشه بکشه و اخرش هم همه چیزش رو از دست بده-فعلا خوبیش گل کرده و به سانگا میگه که از وزرا بخواه که از یوری بخواهند هامیونگ رو ببخشند سانگا هم که می دونه چی تو سر زن یوری هست و از این اتفاقاتپیش اومده خوشحال است میگه به زودی اتفاقات خوبی برای بیریو قوم ما می افته.هامیونگ هم حالا ولیعهد نیست و تو فکره چطوربه بویو ضربه بزنه و میگه می خواد به کشورهای زیادی یاد بگیره اما در اصل می خواد به بویو بره و دشمنش رو بررسی کنه .
هامیونگ پیش هائه اپ میره به هائه اپ میگه می خوام حالا دنیا رو به موهیول نشون بدهم و با موهیول راهی دنیای تازه می شوند.و به این ترتیب هامیونگ و موهیولو مارو وگوبو راهی بویو میشن شب چادر مزنن و هامیونگ به مارو و موهیول میگه می دونید داریم کجا می رویم که مارو می گه به کشورهان که هامیونگ میگه داریم به بویو می رویم و من می خواهم به قلب دشمن نفوذ کنم بعد میگه باید از الان ناشناس سفر کنیم و برای اینکه تمرینی کرده باشیم به موهیول میگه به من بگو برادر و موهیول هم میگه برادر و هامیونگ هم میگه نمی دونی شنیدن این کلمه چقدر کیف داره.بعد هامیونگ و موهیول یه گپ دوستانه با هم می زنند و هامیونگ از ارزوهاش میگه و یه گردنبند به موهیول میده و میگه یه روزی استفاده از این گردنبند رو بهت نشون می دهم.بعد وارد بویو می شوند و تو بازار شروع به گشت زنی می کنند که یکدفعه موهیول همون دختر پزشکه رو میبینه و یاد اونروزهاش می افته و می ره دنبالش اما گمش میکنهاینجا هم بازار برده فروش هاست که دارند برده می فروشند و هامیونگ یکی از اون برده فروش ها رو می شناسه و مارو رو می فرسته تا کمی سر به سر اون بگذاره اینا هم مارو رو می گیرند و پیش اربابشون می ارند و اربابه می خواد پدر "مارو" رو در بیاره که هامیونگ می اد و میگه فقط داشتم سر به سرت می گذاشتم.بعد بهش میگه باید کمکم کنی تا اطلاعات درباره ی بویو و مخصوصا سایه های سیاه پیدا کنم(همون گروهی که به غار جومونگ حمله کرده بودند) که بازرگانه میگه نمیشه و سخته و هامیونگ میگه وقتی شاه شدم جواب خوبیهاتو می دهم.بعد به صورت کارگر وارد کمپ سایه های سیاه می شوند و اخر شب به محل تمرین سایه های سیاه می روند که دارند کار به سموم رو یاد می گیرند و روی ادمهای زنده ازمایش می کنند.تو خونه ی بازرگانه اون برده ای که خریده بودند مریض میشه و همون دختر پزشکه(یون) می اد و نجاتش می ده و موهیول هم زاغ سیاشو می زنه.بعد در حالی که یون داره مریض ها رو درمان می کنه سربازها می ایند و یون هم با اونها می ره و موهیول هم که فکر میکنه اون دستگیر کردند میره و یون رو نجات میده و میرن یه گوشه و ....
پایان
.: Weblog Themes By Pichak :.