سفارش تبلیغ
صبا ویژن




حالا ادامه
داستان ...


اون افرادی که به غار حمله کردند
دنبال قبر جومانگ می گشتند ،
در کنار قبر جومانگ شمشیر مقدس جومانگ
قرار داره  که اونا اون شمشیر رو می خوان


ولی وقتی افرادشون
رو میفرستن توی مسیر کشته میشن به خاطر اینکه مسیری که به
مقبره
منتهی میشه پر از تله است

به همین دلیل از
هیه آپ می خوان که راه بی خطر رو به اونا
نشون بده ،هیه آپ هم میگه هیچ راهی وجود نداره تا
می خوان هیه آپ رو بکشن موهیول میگه من براتون
شمشیر رو میارم که هیه آپ میگه بری اونجا
میمیری موهیول هم برمیگرده میگه اگر شمشیر
رو نیاریم در هر صورت اونا ما رو می کشن


موهیول هم تو
راه یاد زمانی که بچه بود میوفته که یه
بار با دوستش "مارو" یواشکی
اومده بودند اینجا ،



که
یکی از اون کسانی مسئول  گذاشتن تله ها بود پیداش میشه و بعضی
از تله هایی
که گذاشته بود رو به موهیول نشون میده



موهیول هم که
جای بعضی تله ها رو بلد بود راه می افته . ماشا الله تله
هاشم که یکی دو تا نیست هر قدم که موهیول بر
میداره یه تله هم اونجاست چند بار هم خطر از بیخ گوشش رد میشه



از اون طرف هم اون آدمکش
ها که هیه آپ رو گروگان گرفتند ، فکر میکنن که موهیول مرده تصمیم میگیرن
که هیه آپ رو بکشن ،
مارو هم که رفته بود هامیونگ
خبر کنه با هامیونگ  و دارو دستش سر میرسه و تمام
آدمکش ها رو میکشن



مارو هم میاد و
از هیه آپ سراغ موهیول رو میگره


این موهیول بدبخت
هم که از دست این تله ها خسته شده و به ستوه اومده به
یه پرتگاه میرسه که برای رفتن به اون
ور پرتگاه یه پل وجود داره


این هم پل چوبی ،که قدیمی و
پوسیده بود موهیول تا وسطاش میره که طنابی
که پل رو نگه داشته بود پاره میشه 


موهیول هم اینجوری
بین زمین و هوا معلق میمونه که خودشو  به دیواره ها می
چسبونه، چشمش به سنگ سبز رنگی که روی دیواره میوفته


میاد
بگیرتش که سنگ یهو نورانی میشه (رفت تو مایه های افسانه و
خیال)، سنگ از دیواره میفته توی
رودخونه ای که ته پرتگاه بود و یه پل
نامرئی درست می کنه موهیول هم از روی پل عبور می کنه به قبر جومانگ میرسه

این هم قبر
جومانگ
عزیزمون



موهیول می خواد
در قبرو باز کنه که نمی تونه ،


کنار
قبر هم شمشیر جادویی جومانگه
که موهیول تا بهش دست میزنه شمشیر نورانی
میشه و تمام اتاق رو نور فرا میگیره و عکس جنگ هایی که جومانگ و سربازاش
انجام
داده بود و روی دیوار کشیده شده بود هم نورانی میشه




در این طرف ماجرا
هم هامیونگ وقتی میفهمه موهیول ، داداشش ، رفته
شمشیرو بیاره ناراحت میشه و می
خواد بره دنبالش که موهیول با شمشیر صحیح
و سالم بر میگرده ، هامیونگ هم داداش گلشو
میبینه



افراد هامیونگ
هم از
روی جنازه ها میفهمن این افرادی که برای
دزدیدن شمشیر اومده بودن رو شاه بویو دائه سو
فرستاده بود (
حالاکه جومانگ هم مرده ، دائه سو ، دست از سر شمشیر جومانگ
برنمیداره )


در قصر بویو



این هم از
شاه دائه
سو خودمون

اینام وزیراش هستند
( سمت راستی همون محافظ بانو جمی در
امپراطور دریاست )

دائه سو داره
سربازاشو برانداز میکنه که یاد جوونیاش میوفته
و به وزیراش میگه یه سربازو برای کشتی
گرفتن باهاش انتخاب کنن



جونه من به
لباس و کشتی گرفتنشون نگاه کنین

سرباز هم دائه
سو
رو شکست میده


همین موقع بهش
خبر
میارن که یکی از کسانی که فرستاده بودیم
شمشیر جومانگو بیاره برگشته



اون شخص هم میگه نه
تنها نتونستیم شمشیر رو بیاریم بلکه همه
ی افرادمون هم مردن .


دائه سو هم عصبانی
میشه و در جا میزنه اون طرف می کشه میگه
کلی طول کشید تا محل دفن جومانگ رو پیدا
کنیم با بدست نیاوردن شمشیر ، تمام زحماتمون
از بین رفت اگر من نتونم شمیشیر جادویی جومانگ رو بدست بیارم در
جنگ با گوگوریو کم میارم ( من آخر هم
نفهمیدم این شمشیرو برای چی می خواست )


در گونگ نائه پایتخت
گوگوریو
توی قصر شاه یوری هم که داره تمرین تیر و کمان می کنه زنشو یه پسر دیگش
به نام  یو جین در حال تماشا کردن اون هستند


که
یوری بر میگرده و به پسرش میگه تو هم بیکار وای نسا برو شمشیر
تو بردار بیار ، می خوام شمشیر بازی تو ببینم و بدونم چقدر پیشرفت کردی


یوجین
هم میگه مبارزه کردن و هنر های رزمی تو خون من نیست من علاقه ای به این کار
ها
ندارم  از جیبش یه دونه زیور الات در میاره میده
به یوری میگه من اینو درستش
کردم شمشیرمو دادم به یه استاد کار ماهر
توی این زمینه و به جاش اون بهم یاد داد چه شکلی اینو درست کنم

یوری هم
میزنه زیر خنده میگه تو هم میتونی استاد کار ماهری بشی اگه
بخوای یه کارگاه در اختیارت میزارم



مادر هم
بر میگرده به یوری میگه
بچه خریت کرد ، یه چیزی گفت شما حرفشو جدی نگیرید . یوری هم میگه اگه دوست
داره بزار یاد بگیره این هم
یه هنره دیگه


بعد که از پیش
یوری میرن ، مادره برمیگرده به یوجین میگه میخوای یه استاد کار ساختن زیور
الات بشی لابد بعدش هم می خوای بری آموزش گلدوزی رو ببینی .
ناسلامتی تو شاهزاده ی یه کشوری اگه یه روزی ایشاالله ، هامیونگ
بیفته بمیره تو میشی ولیهد و شاه آینده ی گوگوریو پس یه ذره مثله مردها
رفتار کن .


در نزدیکی
غار تو جولبون
هیه
آپ با هامیونگ صحبت می کنه و میگه تو چه نسبتی با این موهیول داری که
اینقدر نگرانشی ، هامیونگ هم میگه فعلا نمی تونم بگم
ولی یه روزی بهت خواهم گفت . هیه آپ هم
میگه موهیول دیگه نمی خواد تو غار زندگی کنه می خواد بره تو
دنیای بیرون زندگی کنه


موهیول
هم همراه مارو غار رو ترک می کنه



هامیونگ هم اونا رو میاره
توی یه سرباز خونه در جولبون ، به فرمانده ی سرباز خونه هم میگه تا
حالا این دوتا شمشیر دستشون نگرفتن  هواشونو داشته باش و
بهشون آموزش بده  .




فرمانده هم که
اسمش
" گویو " هست ، خودشو به اونا معرفی میکنه یه شمشیر میده دستشون میگه
بیاین با من مبارزه کنین و هر چی هنر
دارین بریزین بیرون .


موهیول هم حرصش
در میاد با عصبانیت بهش حمله میکنه فرماده گویو هم دسته خالی
جفتشون رو لت و پار میکنه
و اونا رو میفرسته که توی اصطبل کار کنن


ببینین کارشون
به کجا رسید ...



یه بار که تو شهر
داشتن بار جابجا می کردن ، اون گروه ارازل و رئیسشو رو که
تو
قسمت قبل گردنبند موهیول رو دزدیده بودند ، رو میبینه که دارن میرن
توی یه مهمان خونه


توی مهمون خونه هم
موهیول میخواد بره ازشون گردنبدشو بگیره که مارو میگه اگه
بریم باهاشون در گیر
شیم مارو له می کنن که میبینن فرمانده گویو هم اونجاست . گویو هم به
اونا علامت میده و میگه برین جلو من هواتون
رو دارم .


اون دو تا هم شجاع
میشن میرن
پیش ارازل و موهیول هم ازشون گردنبدشو میخواد و به امید اینکه گویو بیادو
با اونا مبارزه
کنه و شکستشون بده ، با ارازل درگیر میشن


و ارازل هم حسابی
این دو تا رو تا میتونن میزن گویو هم از دور به
این دو تا نگاه می کنه و بی خیال از
اونجا میره



موهیول و مارو عصبانی
و کتک خورده  وقتی
برمیگردن به سرباز خونه ، به گویو میگن چه
مرگت شد ، چرا نیومدی کمکمون کنی ؟ گویو هم میگه برای من که یه فرماندم خوب
نیست که با ارازل توی یه جای عمومی در گیر
شم


موهیول هم که حسابی
حرصش دراومده میاد گویو رو بزنه که
دوباره ازش کتک می خوره ، گویو هم میگه از فردا آموزش رو شروع میکنم .



تاریخ : پنج شنبه 89/2/23 | 8:24 عصر | نویسنده : نوید فرزین | نظر

  • پزشکی
  • سخیف
  • کارت شارژ همراه اول